روزمرگی های پس از فارغ التحصیلی



از سری مشکلات دختربودن میشه ب این اشاره کرد

که وقتی ی چیزیو احتیاج داری وباید بری بخریش

نمیشه با تیپ توخونه بری،و باید لباس بیرون بپوشی و

گاها کمی آرایش کنی( بماند ک بعضیام ارایشو میکنن)

ولی پسرا ن باهمون تیپای زاخار تو خونه راحت میرن بیرون

و خرید میکنن میان 

حالا این وسط اگه مثه من شخمی شانس باشین وبرید

خرید و پیاده درحال برگشت ب خونه باشین، باد مزخرفی 

بزنه و روسریتونو ببره باخودش و شما با دستان پر ناشی از

پلاستیک های خرید بدوید و روسریتونو بردارین -_- 



با ف صحبت میکردیم تلفنی،گفتم بالاخره از غارتنهایی اومدم بیرون!

بارون میباره وخاک توسرت که نیستی گف اینجام بارون میبارید و

یادت بودم،انقدی که تو بارون با تو خاطره دارم با عین ندارم 

حین حرف زدن بودیم که گفت خره الان یهو داره برف میاد جات خالی

ویهویی جفتمون اشاره کردیم به اولین برف پارسال و بیرون رفتن 

با میم و د  بااون ماشین باحال د و اینکه میم رو پرت کردیم تو برفا

و ازش آدم برفی درست کردیم وکلی خوش گذشت اون روز 

بعد از صحبت با ف ،زنگ زدم ب میم و بعداز ابراز دلتنگی بهش گفتم

اصفهان برف میاد و با ف صحبت میکردیمو یاد توافتادیم ! 

+دانشجوهارو که میدیدم دلم خواست دوباره دانشجو شم،اما ن 

حوصلش هست ن حسو حال درس خوندن   

+آزمون که تموم شه میخوام خیلی جدی شروع کنم به یادگیری پایتون

و مرور دوباره کالی لینوکس 


ب نظرم اگر روند قطعی نت همچنان ادامه داشته باشه ووصل

نکنن،ملتمون قابلیت اینودارن که قیامت برپاکنن  

الکی که نیس،ی مشت نسخ دورهم جمع شدیم 

شورشی وغیرشورشی هم نداره ،مردم خون برپامیکنن

اقا اصن بیاید دوستانه نتو اوکی کنید،بعد از تاریخ۱۷ تا۲۰ آذر

دوباره قطع کنید چون ۱۸ آذر تولدمه و دوستام واسه تلافی تصمیم

دارن هرچی عکس نابود ازمن دارن استوری بذارنو تبریک بگن؛(

 


تقریباهرروز با پیامک،یا تماس بادوستام درارتباطم! 

سوالی که هر بار میپرسن:کجایی؟ وهربارمیگم:خونه !

دیروز عین سه بار تو تایمای‌مختلفی از روز زنگ زد و بازاین 

سوال رو پرسیدو هربار که گفتم خونه! عصبانی شد وداد زد

ینی چی هی خونه خونه؟؟ اینجا که بودی هرروز بیرون بودی

شادتر و سرزنده تر شدی اونجا چرا هی تو خونه ای؟؟ 

خندیدم! ی خنده ی تلخ! 

گفتم اره دچار افسردگی شدم همش تو اتاقمم وفقط واسه وعده های

غذایی میرم پیش خونواده ! حوصله بیرون رفتن ندارم چون تنهام 

چون هیچ دوستی ندارم ،چون آبجیمم ی شهردیگس و هیچکی نیست

باهام بره بیرون. 

گفت پاشو بیاپیشمون خودمون درستت میکنیم،وبازم خندیدم 

نمیدونم این وضع تا کی قراره ادامه داشته باشه ولی خسته شدم

خیلیم خسته شدم از بیکاری، از تنهایی،ازاینکه هرکدوم از دوستام هر

گوشه ی این کشورن ازاینکه ۴سال مغزمو پودم بااین رشته ی لنتی

وحالا کار نیست واسم اینجا، ازاینکه خونوادم نذاشتن برم شهردیگه

وحالا مامان که میبینه افسرده و پکرم،میگه با عموت صحبت کنم که

کلیدای خونشو بده وبری فلان شهر 

و این بار منم که دیگه حتی خستم ودلمم نمیخواد برم تکو تنها شهردیگه

کارکنم ومستقل شم

حتی دلم نمیخواد برم فتا و کاش پسرعمه کارامو اوکی نکنه 


بنده پس فردا کله صبح‌آزمون آ پ دارم،کمی درسای عمومیش

روخوندم،استرس دارم ! بعداینکه درسای تخصصیش‌رونگا 

میکردم اشکم درمیومد ،دیگه خلاصه افسردگیم گرفتم 

وبرای فرار از این وضع میخام برم دوتاشیرینی خوشمزه ساده بپزم

یکیش‌لوز نارگیل یکی دیگشم باسلق اناری ^_^ 

 


بعد ازاون کابوس وحشتناکی که دیشب دیدم وازخواب 

پریدم بدنم میلرزید،عمیقا دلم خواست پ میبود تا

بغلش میکردم واونم قول میداد هیچ اتفاقی نمیقته

تنها کسی که حس امنیت بهم میده درحال حاضر وهوامو

دارع اونه. 

خواب دیدم سین در بدر دنبال پیداکردن من بود،رفته بود

کردستان روگشته بود و دوتادختر رو هم بدبخت کرده بود

ودراخر اومداین سمت کشور وپیغام داد پیدات میکنم و

میگف اول دستاتوقطع میکنم تاهیچکسو جزمن بغل نکنی وچشاتم

کور میکنم تااخرین نفری که میبینی من باشم:| 

البته که ازاون مریض روانی هیچی بعیدنیست 

بعد پ منو برده بود تو سازمانشون تامواظبم باشن ،سین باهزارتا

کلک ب اونجام نفوذ کرد وچندنفری هم کمکش میکردن 

+کاش پ الان ماموریت نبود و براش خوابمو تعریف میکردمو تهش

هرهرمیخندید و ب سین فحش میداد و میگف نمیذاره اون هیچ 

غلطی بکنه


دوباره دارم بعضی قسمتای سریال گریم رو میبینم! الان اون قسمتیم که

مونرو خیلی شیکو رمانتیک طور ب رزالی پیشنهاد ازدواج داد،بعد ب خونوادش

خبر داد ووقتی اومدن خونشون و دیدن رزالی فوکس باو هستش عصبانی

شدن و وقتی جری تر شدن که فمیدن مونرو با ی گریم دوسته 

+مونرو جزو شخصیتای دوست داشتنی این سریاله

+و من شخصیت ترابل(تریسا) رو خیلی دوس دارم^_^

 


تحت تاثیر حرفای بچه ها که میگفتن نون تو اینه که گل بکاری توخونه و

بعد بفروشی،چون خالصه قیمت بالایی ازت میخرن وفلان،برگشتم به بابام 

گفتم بابا ی کارپردرآمد بگم پرورش گل تو خونه ! گفت چه گلی دخترم؟

گفتم گل دیگه،ماری جوانا واینا گف از کار تو فتا ب پرورش گل رسیدی

همین مونده بری ساقی گل بشی چشمم روشن

+ولی خب جدای از شوخی ی چندتا کارهست خیلی خوشم میاد ازشون

یکیش گلخونه داشتن پر از گلای رنگارنگ بعد سقفشم چترای رنگی رنگی باشه

یکیش کتابفروشی پر از کتابای رمان و این چیزا

یکیش لوازم التحریر

یکیم مغازه های لوازم اشپزخونه،همین ظرفو ظروفای رنگی رنگی^_^ 

این محیطا ب من حس خیلی خوبی میدن ^_^ 


امروز پیام‌داد دهنت سرویسسسس فلانقد پول گوشی دادم 

وبهش گفتم ب منچه خودت جوگیر شدی گفتی گوشی بگیرم؟ 

منم گفتم فلان مدلا خوبن وقیمتشونم مناسبه ن اینکه بری شیائومی

مدل بالا بگیری 

بعد گف رز سفید و قرمز گرفته بودم واسش،بردمش جیگرکی،بعدم

رستوران و کلی دور زدیم حالش بهتر شد ولی بازم تو خودش بود

خاک برسر خرم ک نفمیده بودم ک منو دوس داره واقعا

بعدم ب من گف هی الوچه بندری ب حرفات گوش دادم همشو عمل

کردم 

گفتم افرین راضیم ازت میگه فقط ده میلیون امروز خرج کردم دیگه

تازه ب دختره الکی گفته قرض بالااوردم ماشینمو فروختم ،دختره ام 

خیلی اصرار کرده بیا ماشینمو ببر دستت باشه 

پیشنهاد مشاورخونواده ام قبول کرده دختره! 

​​​​​خب فلن واسه شروع تغییرآت پ بد نبود،فقط یکم خرجش بالارفت✋

 

​​​​


دیشب با پ حرف میزدم،یهو گف ابجی گ پیام داده،گفتم گ ؟؟ 

گف همون نامزدم که نامزدیمون بهم خورد،ینی بهم نخوردا مامانش

خیلی دخالت میکرد دیگه مامانمم بحثش شد با مامانش 

بعد ی بارم میخواستم برسونمش ،ماشین خودم (BMW نمیدونم 

دقیقا سری چنده ماشینش ولی خیلی خفنه) نبود گفتم با پراید 

برسونمش گفت میخوای بااین لگن منو برسونی؟ منم عصبانی شدم

وبراش اسنپ گرفتم! سر اون حرفش خیلی ناراحت شدم وبعدجریان

دعواهم کلا ندیدمش و یجورایی قید نامزدیو زدم،بااینکه ازهفت سال

پیش عاشقش شده بودمو هربار بش پیشنهاد میدادم قبول نمیکرد و میگف

باخونوادت بیا ،بعد الان ابجیش پیام داده که ۸روزه از اتاقش بیرون 

نیومده و افسردگی گرفته و چیزیم نمیخوره چند روزه،عکسشو فرستاد

دیدم خیلی ناجور شده پای چشاش‌گود افتاده لاغر شده ورنگشم مثه گچ!

گفت چیکارکنم ب نظرت؟؟ برم ببینمش؟؟ از ی طرف سر جریان پراید

ناراحتم،از ی طرفم اصن فکرشونمیکردم افسردگی بگیره اخه اصن محلم

نمیذاشت زیاد ، هکشم کردم چتاش با رفیقاشو خوندم دیدم واقعا حالش

خوب نیست ،بابام میگع برو ولی بهشون بگو بابام خونمو ماشینمو ازم

گرفته،ببین عکس العملش چیه ! ولی خب ازاون طرفم ی پسرخاله

مولتی میلیاردر داره چند بارخواستگاریش اومده بود این رد کرده !

ازمن نظرمو خواست ک بگم چیکارکنه؟ گفتم پس معلومه دختره

اهن پرست نیست،حالام که یکی خر شده عاشق تو شده و بخاطرت تو

فاز افسردگی رفته بچسب بهش ولی جدای از شوخی باز آخرت باشه

هکش میکنی،باید ب حریم شخصیش احترام بذاری ،الانم بهش پیام بده

باش حرف بزن و فردا کله صبح تهران باش وبروپیشش ! گل یادت نره

گل بخریا،طبیعی بخر،گف عه؟ گفتم نگو که میخاستی مصنوعی بخری؟

گف خب ازکجا این چیزا رو بدونمگفتم خااک برسر گاوت بااین عاشق

بودنت گل میخری ترجیحا رز قرمز ! میذاری داشبورد ماشینت

میری میاریش اول میبریش دکتر فشارشو بگیرن اگر نیاز ب سرم تقویتی

داشت سرم بزنن واسش، بعدش ببرش جیگرکی ،ببرش خوش بگذرونین

دیگه،رستوران خوب برید،تهشم برید خرید،گف چی بخرم؟ گوشیش خرابه

گوشی بخرم؟؟ گفتم اوکی بخر ! بعدش باش حرف بزن و بگو که ی روز

باید بریم مشاور خونواده ! و اینکه هم خودت اینو بفهم هم ب گ بفهمون

که نباید اجازه بدید خونواده ها دخالت بیجا کنن که کار ب بحث بکشه! 

باخونواده هاتون هم صحبت کنید ازاین ب بعد. 

گ رو دیدیش فردا کلمات محبت آمیزم استفاده کن گف سعیمومیکنم

ینی من سرمو‌کجا بکوبم از دست این از این ب بعد باید بش یاد بدم

چجور رفتار کنه و ماست نباشه  

و برای اولین بار شاید،ب درد پ خوردم و ازم تشکر کرد بابت راهکارام

هرچند اون خیلی کمکم کرده خیلی جاها مخصوصا سر جریان سین که 

اگر هکش نمیکرد هیچوقت دروغاشو و خیانت صمیمی ترین دوستمو 

نمیفهمیدم و معلوم نبود چ بلایی سرم میاوردن ! 


من بهم سرم وصله ، مامانم سرم وصله بهش 

تازه بعدش امپول تقویتی داریم بدون بی حسی

موقعی ک میخواستن بم سرم بزنن رگم پیدا نمیشد و ی‌دور سوراخ شدم

خلاصه ی‌دور گریه کردم تا رگم پیدا شد 

از امپول بدم میاد،موقعی که کلاس پنجم بودم زنه تزریقاتیه امپولو اشتباهی

رو رگ پام زد و واقعا پام عین ی تیکه گوشت مرده شده بود 

بعدش انقد مامانم نذر و نیازکرد، حیوون خونگیمونم مرد ،بعدسه ماه با درد

و بدبختی پام اوکی شد ، بعد از اون هربار ازم خون گرفتن،یا امپول زدم 

درجا غش کردم 

​​​​​​


پنج آذره و ۲۵ روز دیگه پاییز هم‌تموم میشه میره ! 

از پاییز امسال هیچی نفمیدم،ن بیرون رفتم که بخوام عکسی بگیرم

ن کسیوداشتم که باهاش مهتاب تو فانوس رو گوش بدم 

ن رو برگای پارکا پریدم ،ن صدای خش خششون به گوشم خورد 

هیچیِ هیچیِ هیچی! 

سیزده روز دیگه تولدمه وبعد ۴ سال ،گمونم امسال خونه باشم وباتوجه 

ب روندی که درپیش داریم ،بنظر کاملا تولد مزخرفی درپیشه؛) 

اصلا چرا باید روزی که دنیااومدیم رو خاص بدونیم؟؟ منکه بارها وبارها 

آرزو کردم کاش دنیا نمیومدم کاش چیزی پیش بیاد وبمیرم

پس چرا باید واسم مهم باشه ک چجور تولدی در پیشه؟؟ !! 

گمونم از امسال ب بعد دیگه مهم نباشه هیچ چیز 

 


خب احساس افسردگی زیادی میکنم

کلی فکر توی سرم میچرخه و الان هم دوسه قطره اشک چکید 

احساسی شاید بیشتر از دفعات قبل وشاید هم کمتر! اما به هرحال این

چیزی از ماهیت قضیه کم نمیکنه 

به در ودیوارای خونه نگاه میکنم ،به این زندگی که خیلی وقته مرده وحالت

یکنواخت دل مردگی به خودش گرفته 

به حوصله ای که دیگه برای تغییر نیست

به بغضی که همین حالا داره خفم میکنه

به سردرد وحشتناکی که هرلحظه انگار قراره سرم منفجرشه

خب وقتی حالم خیلی بده خودمو خفه میکنم با فرندز دیدن ،دیدم قسمتای

زیادیشو دیدم ،خندیدم اما بازم حالم تغییر نکرد

به بعضی ادما فکرمیکنم، به ممد که اگر نت میداشتم قطعا توی تلگرام باهاش 

حرف میزدم و اراحتیام میگفتم و طبق معمول گوش میداد و بعدش بدون 

هیچ حس ترحمی برخلاف بقیه، باحرفاش منو ارومترمیکرد ! 

اون تنها ادمیه که فقط بااون درمورد همه چیزحرف میزنم 

به ف پ فکرمیکنم و اینکه تاچندوقت دیگه که متاهل شه بازهم دوست صمیمی

هم باقی خواهیم موند و درمورد خیلی چیزها صحبت خواهیم کرد یا ن؟ 

زمان ممکنه باعث تغییرمون بشه؟؟ یا گرفتار شدن به مسائل زندگی مثلا! 

تنها ترجیحم اینه که نامزدش عاقلتر شه و تا تقی ب توقی میخوره 

عین بچه کوچیکا نزنه زیرگریه،و سعی نکنه واسه حل مشکلات زندگیش به بقیه

پناه ببره ! 

به خودم فکر میکنم،خودِ رقت انگیزِ این روزام کلمه ی "خسته ام" توصیف

خیلی ناچیزیه در برابر حالی که دارم من خیلی اتفاقات ناگواری رو پشت سر

گذاشتم و زنده ام ولی خستم ولی احساس میکنم روحم مرده

گاهی وقت ها دلم میخواد ی نفر توزندگیم باشه که همدیگرو دوس داشته 

باشیم،اونقدر زیاد که بهش بگم تو عزیزی بیشتر از جون،توقشنگی مثل بارون

ولی حتی از فکر کردن به این رویای شیرین هم خسته میشم 

اوه مگر من چندسالمه؟ دختری تنها وافسرده در آستانه ی ۲۳ سالگی

لابد میخواید بگید هنوز سال های طلایی زندگیت درراهه و میتونی ازالان شروع

کنی به ساختنش و از جوونیت لذت ببر و ال وبل و کلی راهکارای رواشناسی

​​​​​​کوفتی؟!

که خب باید بگم خودم بهتر از هرمشاوری تموم راهکارهارو بلدم اما هیچکدوم

روی من جواب نمیده، ازبچگی تا به الان اتفاقات وحشتناک زیادی توی

زندگیم برام رقم خورد که الان که بهشون فکرمیکنم فقط میتونم خودموبغل

کنم و بگم من خیلی گناه داشتم وخیلی گناه دارم واین هاحقم نبود

نیمه پر لیوان رو ببینیم؟؟ من قوی ترشدم؟؟ ن من قوی نشدم درعوض تمام

این دردا ذره ذره روحم رو خورد و حالا فقط خسته م و جونی برای ادامه دادن

ندارم دیگه 

گاهی وقتا توکوچیکترین چیزا امید و انگیزه ای پیدا میکنم برا ادامه دادن 

به زندگیاما الانهیچی یک هیچیِ بزرگ و توخالی

نمیدونم دلم چی میخواد؟؟ احتمالا دوباره عین دفعات قبل بتونم ازجا پاشم

و کمی حالم رو عوض کنم وباز احتمالا افسردگی های دیگه ای هم درراهن

​​​​​​و این خاصیت زندگیه  

​​​​​​اما کاش این دل مردگی ها از خونمون برای همیشه بره 

بعضی وقت ها دلم میخواد از سیرتا پیاز تموم چیزهایی که از بچگی تاالان

اذیتم کرده،ناراحتم کرده و باعث عصبانیتم شده و عین خوره ی روح شدن

رو برای کسی تعریف کنم،یاحتی بنویسم

اما به اینم که فکرمیکنم بازم خسته میشم 

 


پسرعمم گف مصاحبه قبول شدی و الان تومرحله تحقیقات

حفاظت وامنیتی وازاین چیزام 

بااون مصاحبه ای ک من دادم ینی گفتم گند زدم و براهمین پسرعمم نخواسته

ب روم بیاره 

هوممم پلیس شدن چه حسی داره؟  

بیشتر واسه اطرافیانم مخصوصا بچه های اکیپمون این قضیه ی جور جوک

میتونه باشه واسشون 

 


من فکرمیکنم باید شماره هامو عوض کنم

​​​​​​دیگه کم اوردم

من نمیدونم چرا بعضیا نمیفمن وهی پشت سرهم زنگو پیامخب اگرهمون

لحظه ببینم وحال کنم باهات وحوصله داشته باشم که ج میدم

اگرم بعدا ببینم این صدبار زنگ وپیام دادنت بیشتر رو نروم میره  

 


به‌نظرم یک حقیقت درمورد آقایون وجود داره واونم این هستش که

باهرررر قیافه وتیپ وظاهر وموقعیتی که باشن ،معتقدن دست رو

هرر دختر همه چی تمومی بذارن نه نمیشنون و ازخداشونم هست و

افتخار میکنن همچین پسری دومادشون بشه 

+نمیدونم این اعتماد به نفس کاذبشون ازکجا میاد واقعا؟؟ 

یامثلا ی عده با اعتماد بنفس خیلی بالایی موقع شماره دادن بدون اینکه تو آینه

به خودشون نگاهی بندازن ،میفتن دنبال دخترای جذاب و بعداینکه طرف

گفت ن ، ی تیکه ای هم میندازن به طرفو میرن  


عمیقا‌متنفرم و حالم بهم میخوره ازاینکه کسی بدون اجازه من ،بدون اینکه

چیزی بگه برداره‌استفاده کنه از لباسام،وسایلام،همه چییییییی

چندین بار جلو چشمش لباسامو که پوشیده بود تیکه‌تیکه کردم و بهشم

گفتم چقد بدم میاد ولی نمیفمهههههه 

 


امروز از پل عابر پیاده رد میشدم و باتلفن حرف میزدم، چندباری 

 دلم هری میریخت و حس میکردم زیرپام خالی میشد 

 وقتی برگشتم خونه گفتن دیروز ی نفر روی همون پل خودکشی

 کرده و طناب بسته به گردنش و خودشو پرت کرده پایین 

دردناک بود . دردناکتر ازاون اینه که واقعا چقد زندگی میتونه

 سخت بگیره بهمون تا بالاخره کم بیاریم و مرگو انتخاب کنیم


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

صحفه پرداخت موفق زندگی من زر و مد فروش لوازم آرایشی دفتر خدمات کامپیوتری "طرح نو" آلارد جغرافیا نت نگار گلستان هوای شرجی _ محمدامین آقایی سرباز حق